Wednesday, 9 October 2013

قدر لحظات تان را بدانید

مجله سیب سبز: حسين محب اهري، بازيگري دوست  داشتني و توانمند كه از سال 53 وارد حرفه بازيگري شده و بيش از 130 تئاتر و فيلم سينمايي و تلويزيوني داشته است با سرطان لنف دست به گریبان بود اما با انرژي و روحيه بسيار بالا سرطان را شكست داده و از زيبايي هاي زندگي حرف مي زند. او مي گويد: «آيا كسي هست كه هرگز نميرد؟ پس وقتي مرگ سراغ همه ما مي آيد چرا لحظه هايم را از دست بدهم و نااميد باشم. من از زيبايي هاي زندگي لذت مي برم...» اما محب اهري از آلودگي هوا و از خودروهاي شخصي و از شلوغي شهر شكايت دارد. مي گويد: «لطفا تيتر بزنيد كه من از دود ماشين ها و از شلوغي شهر شكايت دارم به چه كسي مراجعه كنم؟» گفت وگو با وي باعث شد تا فكر كنيم و با خودمان بگوييم بايد قدر سلامت مان را بدانيم. او الگوي روحيه و اخلاق است و دليل اينكه در دل مردم جا دارد، فقط توانايي ويژه اش در بازيگري نيست. او يك انسان ويژه و متفاوت است.برايش آرزوي سلامت و موفقيت روزافزون داريم.

حسین محب اهری سرطان را شکست داد

ازدواج با يك هنرمند

شايد تكراري باشد بگويم سال 53 براي ديدن نمايشي به نام معلم من، پاي من به كارگاه نمايش باز شد و به نظرم رسيد تنها كاري كه از عهده اش برمي آيم همين بازيگري است. آن زمان 23ساله بودم و در رشته ادبيات فارسي تحصيل كرده و تا آن دوره شغل هاي مختلفي را تجربه كرده بودم مثل عكاسي اما حس كردم بازيگري كاري است كه دوست دارم انجام دهم. در دانشكده ادبيات مي خواندم ولي شدم پاي ثابت نگاه كردن نمايش هاي كارگاه نمايش. تا اينكه روزي در كارگاه نمايش گروه بازيگران شهر مي خواستند به تئاتر شهر منتقل شوند كه آوانسيان، كارگردان آن بود و گروه بسيار منسجم و قوي ای بود. فردوس كاوياني، فريدون يوسفي و سوسن تسليمي از اعضاي ثابت اين گروه بودند. در نتيجه قرار شد يك دوره 6ماهه بگذارند و تجربيات كارگاهي شان را در اختيار علاقه مندان قرار دهند. من هم در جريان اين كلاس ها قرار گرفتم و وارد دوره آموزش شدم.

اين آدم ها تمام تجربيات خود را در 6 ماه به هنرجويان انتقال دادند. آقاي فرهنگ نمايش «آدم  آدم» است را همان موقع مي خواست كارگرداني كند. آمدند و از بين ما 7 نفر را انتخاب كردند و اين اولين كار من بود. سال 54 نقش بسيار كوچكي در كار داشتم. گروه آقاي خلج به نام كوچه هم در آن دوره فعال بود. من هم 3 ماه با گروه همراه شدم، ماندم، بازي كردم و پذيرفته شدم. در گروه اهر عضو ثابت شدم؛ يعني سال 55. سال 57 گروه تعدادي بازيگر جديد مي خواست كه فرحناز از همين هنرجويان تازه وارد بود كه با هم آشنا شديم و در همان دوره آتيلا پسياني هم با فاطمه نقوي آشنا شد. ما 4 ماه بعد با هم ازدواج كرديم و آتيلا و خانم نقوي هم ازدواج كردند.

نمایش قتل عام نمايشي بود كه من و فرحناز در آن همكار بوديم و به هم علاقه مند شديم و ثمره اين علاقه ياسي و اسد هستند. اين همكار بودن معايبي داشت و مزايايي. اينكه سختي كار همديگر را درك مي كرديم از حسن همكاري بود، گاهي با هم اتود مي زديم و نقش مقابل هم مي شديم و تمرين مي كرديم و گاهي در كار هم دخالت مي كرديم و از هم ايراد مي گرفتيم. اگر ما همكار نبوديم و از كار هم سردرنمي آورديم شايد كمتر به كار هم كار داشتيم. آدم ها وقتي زياد همديگر را مي بينند از هم خسته مي شوند و حوصله شان سر مي رود.

سرطان را چگونه شناختم

سال 79 احساس مي كردم بدنم درست كار نمي كند و مثل ماشين كه اشكال دارد ريپ مي زند؛ يعني بدنم تنظيم نبود. حس مي كردم زندگي لذت قبل را ندارد. آن زمان 49 ساله بودم. در آن دوره در حال تمرين يك نمايش به نام پيك نيك در ميدان جنگ بوديم كه شهره لرستاني كارگردان بود. يك روز كه تورم شديد در گلويم احساس مي كردم خانم لرستاني بعد از كار مرا به بيمارستان برد و گفت بگذار ببينيم چرا اينطور شدي؟ فكر مي كردم شدت كار يا اعصاب علت اين قضيه است. به هر حال رفتيم و دكتر آزمايش نوشت و گلويم را معاينه كرد و با سرنگ نمونه برداري از گلويم انجام داد. جواب آزمايش عفونت نشان داد و يك سال من با آنتي بيوتيك درمان شدم كه نتيجه نداد و ما از مسير درست دور شديم. حالم رفته رفته بدتر مي شد و سردرگم شده بودم. فروردين، ارديبهشت 80 لرز شديدي داشتم و با پنج تا پتو مي خوابيدم و ضعف شديدي داشتم، بي اشتها بودم و همه چيز به نظرم تلخ بود.

تا اينكه دوستي مرا به بيمارستان فاطيما در يوسف آباد برد و 5 پزشك با هم مدارك مرا چك كردند (سي تي  اسكن، ام آر آي، آزمايش و...) يكي از پزشك ها گفت كه من سرطان لنف دارم. در اين مرحله باز آزمايشگاه گفت عفونت است و آن پزشك شرط بندي كرد كه سرطان است. اما چون آزمايشگاه عفونت اعلام كرد باز رفتم سر نمايش كه 90 شب اجرا داشتيم و اوضاع بدنم بهتر شده بود. دي ماه 80 دوباره به شدت حالم بد شد و نوروز 81 خواهرم مرا برد پيش پزشك و تشخيص دادند كه ساعت 8 صبح فردا بايد به اتاق عمل بروي. اول از عمل ترسيدم كه گلويم را مي برند؛ جايي كه تمام اعصاب از آنجا رد مي شود. هيچ ترسي از سرطان نداشتم شايد از بس اشتباه گفته بودند كه هست و نيست ديگر نگراني نداشتم، اما از عمل ترسيدم و در بيمارستان ميلاد بستري شدم. دكتر گفت ممكن است بعد از عمل صورتم فلج شود و با پذيرش اين قضيه به اتاق عمل رفتم...

حسین محب اهری سرطان را شکست داد

وقتي داشتند به اتاق عمل منتقلم مي كردند دكتر گفت 70درصد خودتي نه؟ گفتم نه... . من صددرصد خودم هستم و اصلا نگراني ندارم. با آرامش بيهوش شدم و با يك دنيا اميد به هوش آمدم. تا به هوش آمدم حس كردم چقدر حالم خوب است از زير گوش تا زير گردن يك غده بزرگ را درآورده بودند و شيمي درماني آغاز شد. لباس يقه اسكي مي پوشيدم كه كسي پانسمان را نبيند و بتوانم نمايش كار كنم. ديگر وقتم را يك لحظه هم تلف نكردم لحظات برايم باارزش شد و فهميدم زمان عمر كوتاه است و نگاهم طور ديگري به زندگي شد. فهميدم كه من تا به حال خيلي نگاهم سطحي تر بوده و از همه چيز راحت رد مي شدم ديدم به زندگي و كار عميق شد. 6 ماه شيمي درماني گذشت به مرگ فكر نمي كردم و تصورم اين بود كه وقتي شما مي خواهيد به سفر 6 روزه برويد آيا به روز برگشت فكر مي  كنيد؟ نه... از 5 روز لذت مي بريد و روز آخر به برگشت فكر مي كنيد البته در 5 روز تدارك روز آخر را مي بينيد اما لذت سفر را به خودتان زهر نمي كنيد كه قرار است برگردم. مرگ هم همين  طور است بالاخره روزي فرامي رسد اما به خاطر نگراني از آن روز نبايد زندگي را سرسري و با دلهره بگذرانيم.

از زندگي لذت ببريد

اين بار اول بود كه درگير سرطان شدم و 9 سال از آن ماجرا گذشت و دوباره قصه آغاز شد. دوباره تب و لرز و بي حالي در سال 89 سراغم آمد. احساس كردم شبيه همان 9 سال قبل شدم. باز هم خودم را نباختم و رفتم سراغ دكتر معالجم اما گفتند سرطان تا 5 سال احتمال دارد برگردد و نگران نباش. آزمايش ها هم تاييد كرد كه موردي نيست. پاهايم شروع كرد به خارش و گر گرفتن و يك سال گذشت. دوباره رفتم بيمارستان مهر و پزشكي برايم كلي آزمايش نوشت و جواب آزمايش ها سالم بود.

دكتر گفت ممكن است كه سرطان شما برگشته باشد. باز 2 ماهي گذشت و من كجدار و مريز روزها را مي گذراندم. مهرماه رفتم جشنواره همدان و شب رفتيم استخر و حالم بد شد. حالت تهوع و خارش پا و مدام خواب تا اينكه آمديم تهران و دوباره دكتر و آزمايش.دوستي از مشهد به تهران آمده بود كه پسرش سرطان لنف داشت با او رفتم پيش دكتر خودم و سونوگرافي كرديم و دكتر گفت كه بيماري تو دوباره برگشته. اسكن كرديم و گفتند در ريه چپ، ريه راست، گردن و پا، تومور داريد به اندازه هاي متفاوت. دوباره رفتم سراغ جراح و كشاله ران را عمل كردم به اندازه يك گردو و دوباره شيمي درماني كردم و در حال حاضر بيماري متوقف شده و حالم خوب است. همه چيز عالي است و باز هم با لذت زندگي را ادامه مي دهم و معتقدم زندگي كوتاه است و بايد از تمام لحظات استفاده كرد.

15 دقيقه با يك جسد درد دل كردم

شب در اتاق خوابيده بودم كه براي عمل آماده شوم. بيماري را از ريكاوري كنار من آوردند. سرش را به سمت من چرخاند و نگاهم كرد. من هم شروع كردم به دلداري او و سخنراني كردن در باب زيبايي هاي زندگي كه خودم را هم آرام كنم. حدودا يك ربع گذشت كه پرستار آمد به اتاق ما و گفت: اِ اين بيمار فوت كرده. من حدودا يك ربع با جسد حرف زده بودم اما باز هم خودم را نباختم.

وقتي انسان ها دچار مشكل مسكن و بي پولي باشند قسمت عمده انرژي و ذهن آنها درگير است. جامعه بايد اين مسائل را حل كند تا يك فرد بتواند مفيد باشد و تفكراتش عميق شود آدم ها بايد حداقل رفاه را داشته باشند تا سازنده و مفيد شوند مثلا ونگوك زير شيرواني زندگي مي كرد اما اگر همان زير شيرواني هم نداشت چطور مي خواست به هنرش برسد و فكر كند؟

حسین محب اهری سرطان را شکست داد

خودم را نباختم و از مرگ هرگز نمي ترسم

آيا كسي هست كه نميرد؟ وقتي همه مي ميريم پس نگران چي باشيم؟

ما يك وقتي در مورد مسائل فيزيكي سلامت صحبت مي كنيم مثل بهداشت يا وضعيت بدن، يك وقتي در مورد سلامت روان صحبت مي كنيم اين دو در كنار هم باز هم يك جزء است از يك شعور كلي.

اينكه شما چه ديدي نسبت به زندگي داريد. اينكه يك آدم دنيا را چگونه مي بيند و چه هدفي را دنبال مي كند، خواسته هايش چيست؟ اين مرحله بعد از مرحله مسائل جدي مثل زندگي به معني مسكن، تغذيه، لباس است و اصل مهمي است. خيلي از اين نيازها را حيوانات هم دارند اما مسئله اين است كه يك آدم با فرصت 70-60 سالي كه يك سوم آن در خواب مي گذرد و بخشي به كودكي مربوط است و بخشي از آن پيري و كهنسالي است كه در آن توان كار و حركت وجود ندارد بايد قدر لحظه ها را بداند.

كسي كه راه مي رود و قدم برمي دارد بايد بداند چرا مي رود و به كجا مي رود. رضايتمندي از كارهايي كه انجام مي دهيم خيلي مهم است و اين برمي گردد به اينكه فرد چگونه رشد كرده و كودكي اش را چگونه گذرانده، در چه محيطي بوده و چه ديدگاهي دارد. يك حيوان مي داند كه الان مي رود به شكار و حالا وقت خوردن و حالا موقع خوابيدن است.

در انسان چه چيزي فراتر وجود دارد؟ انديشه و فكر. اينكه چه مي خواهد؟ من گاهي با بعضي آدم ها سر و كار دارم و حرف مي زنم تعجب مي كنم كه چرا تمام ذهن آنها درگير مسائل كوچك و پيش پا افتاده است مثلا غذا.

اين خوب و مهم است اما نه اينكه همه زندگي درگیر شكم چرانی و غذا باشد. كمي بايد آدم ها تفكر و انديشه را بالا ببرند و انسان بايد نيازهاي روزمره اش برطرف شود تا بتواند به مرحله فراتر از خوردن و خوابيدن برسد.

از آلودگي هوا شكايت دارم

در سال چند ميليون تومان صرف واردات دارو مي شود، اي كاش اين بودجه صرف از بين بردن نقص خودروها مي شد. چند سال ديگر مطمئنا اوضاع بدتر مي شود. چرا كسي فكر نمي كند كه بايد جلوي اين وضعيت گرفته شود؟ چاره 2 روز تعطيل شدن و بيرون نيامدن نيست. 70درصد اين آلودگي از خودروهاي شخصي است. چرا مسئولان خودروي شخصي را كلا ممنوع نمي كنند؟ چرا كشورهاي اروپايي كه بيشتر از ما ماشين دارند آلودگي ندارند؟ اولا كه ماشين هاي آنها استاندارد است و دوم اينكه همه وسيله شخصي بيرون نمي آورند. من به عنوان يك عابر كه بدون خودرو بيرون مي آيم چرا بايد دود بخورم؟ من محق هستم كه شكايت كنم. آيا دادستاني شكايت مرا مي پذيرد؟ من شخصا نسبت به تمام كساني كه با خودروي شخصي بيرون مي آيند اعتراض دارم چون آنها سلامت مرا به خطر مي اندازند. اولين مسئله اين است كه وسيله بيرون نياوريد، در ازاي آن وسايل نقليه عمومي زياد شود. بايد همه تصميم بگيرند كه با وسايل نقليه عمومي جابه جا شوند و بعد از آن مي توانيم توقع داشته باشيم كه چرا مترو، اتوبوس يا تاكسي كم است؟

حسین محب اهری سرطان را شکست داد

تفاوت تئاتر و تلويزيون

رسانه هاي ما وظيفه دارند غير از اخبار و آگاهي رساندن و سرگرم كردن، برنامه هايي بسازند كه آدم ها را به انديشه وادارد. بيشتر برنامه ها متاسفانه براي گذران وقت است و كاري مي كند كه سليقه و ديدگاه آدم ها به سمت پايين بيايد و رشد نكند. يكي از خوبي هاي تئاتر اين است كه با مخاطب كلنجار مي رود. مخاطب اول خسته شده ولی بعد وادار به انديشه مي شود. اين تفاوت تئاتر و رسانه هاي ديگر است.

سرطان...

من هيچ وقت به چيزهاي بد فكر نمي كنم اما منتظر هر اتفاقي هستم حتي بدتر از سرطان و هيچ وقت آه و ناله راه نمي اندازم. هر چيزي يك هزينه اي دارد پس اگر بخواهم خودم را ببازم و سر و صدا راه بيندازم فقط وقت و انرژي خودم را هدر داده ام.

مثل همين سرطان لنف كه سراغم آمد. مگر وقتي يك ژن از پدر به من رسيده مي توانم آن را تغيير دهم؟

اگر هر آدمي زندگي را بفهمد و طبيعت و همنوعانش را درك كند، اين آدم براي خودش هدف داشته باشد بعيد است دچار بيماري شود و اگر شد مي تواند بر آن غلبه كند.

عشق به فرزندانم يك جزء از كل بود و نمي خواهم دچار احساسات شوم و بگويم فقط به عشق ياسي و اسد مقاومت كردم و درمان شدم. اين عشق هم جزئي از كل بود. طبيعت زيبايي هاي زيادي دارد كه نبايد بگذاريم بيماري به ما غلبه كند. بايد عاشق باشيم. روحيه بچه ها خيلي عجيب بود. بچه هاي من خيلي دوستم دارند البته هر فرزندي پدر و مادرش را دوست دارد اما ما واقعا دوست هستيم. اين شعار نيست و ما دوست هاي صميمي هستيم؛ يك رابطه به دور از اغراق. شاه لير شكسپير را به ياد داريد؟ شاه لير مي خواست كشور را بين 3 دخترش تقسيم كند. دختر اول و دوم يك دنيا چاپلوسي كردند و دختر سوم گفت من تو را به اندازه پدرم دوست دارم. به همان اندازه اي كه بايد دوست داشته باشم نه بيشتر و نه كمتر و اين درست ترين حرف بود. ما هم همين حس را داريم. ياسمن اگر گرتروت، دختر كوچك شاه لير باشد من هم برعكس شاه لير هستم و از حس واقعي ياسي دخترم لذت مي برم.

با اسد هم همين طور رابطه دوستانه داريم و اجازه مي دهم مشكلات شان را خودشان حل كنند. رهايشان كردم چون بزرگ هستند و من نبايد تعيين كننده مسير زندگي آنها باشم.

حرف آخر

طبيعت ظريف و زيباست و ديدن آن لذت دارد نه در يك مورد بلكه ميلياردها مورد براي لذت هست. سلامت بدن، دست و پا، چشم، بوي عطر گل ها و ديدن كوه ها... . حيف است كه اينها را از دست بدهيم... قدر لحظات تان را بدانید.

No comments:

Total Pageviews

Share it